بنام خدا
..
با حاج همت به طرف قلاجه میرفتیم. میخواستیم سری به ارتفاعات آنجا بزنیم و بعد هم به قرارگاه برویم. قرارگاه، نسبت به سایر واحدها، از امکانات بهتری برخوردار بود. به همین دلیل، بچهها اسم آنجا را «هتل قلاجه» گذاشته بودند.
اوایل مسیر که میرفتیم، حاج همت دل درد گرفت. توجهی نکرد ولی درد رفته رفته زیادتر شد تا اینکه آنقدر شدت گرفت که تحمل حاجی را تمام کرد و گفت حالت تهوع دارد.
خواست تا ماشین را نگه دارم.
کنار جاده توقف کردیم. پیاده شد و من هم سریع دنبالش رفتم. دیدم که خون استفراغ میکند. ناراحت شدم؛ معلوم بود که حالش وخیم است.
یکی دیگر از برادران به نام «حسین قمی» هم همراهمان بود. هرجا حاج همت میرفت، حسین هم دنبالش بود. گفت: «سریع باید حاجی را به بیمارستان ببریم.»
به کمک هم، او را سوار ماشین کردیم و به اسلامآباد غرب بردیم. جای دیگری در آن اطراف نبود که بیمارستان داشته باشد.
پس از معاینات لازم و عکسبرداری از معده، گفتند که زخم اثنیعشر است. حاجی را بستری کردند و یک سرم به دستش وصل کردند. بعد هم گفتند: «نباید بگذاری معدهات خالی بماند، باید همیشه خوراکی همراه خود داشته باشی تا در صورت لزوم بخوری.»
چنین توصیههایی برای ما خندهدار بود؛ چرا که او به خاطر بیتوجهی به غذا دچار این درد شده بود. بارها دیده بودم که فرصت نمیکرد غذا بخورد و گاهی هم اگر فرصت داشت، فراموش میکرد. مثلاً شب یادش میآمد هنوز ناهار نخورده است. آنوقت به چنین فردی توصیه میکردند که باید همیشه چیزی همراهت باشد!
وقتی حاجی دید که او را بستری کردهاند و فعلاً زیر سرم است، دستوراتی به من داد و گفت که زود آنها را انجام بده و برگرد.
گفتم: «حاجی! ما شما را تنها نمیگذاریم.»
گفت: «لازم نیست. همان کاری را که گفتم بکنید.»
گفتم: «اینجا منطقه ناامن است.»
گفت: «به شما میگویم که بروید.»
دلمان راضی نمیشد. هرکاری کردم، قبول نکرد. یک اسلحه کمری به همراه داشتیم، آن را کنار حاجی گذاشتیم و رفتیم.
وقتی دستورهای حاجی را انجام دادیم، در راه برگشت، با خودمان گفتیم تا سرمی که به او وصل کردهاند تمام شود، وقت داریم. بهتر است در این فاصله برویم و برای او زیرپوش و جوراب بخریم. چون لباسهایش خونی شده بود و در ضمن بسیار هم کهنه بودند.
خرید کردیم و به بیمارستان برگشتیم. حاجی عصبانی بود. گفتم: «چی شده؟»
دیدیم که طول میکشد تا سرم تمام شود…
گفت: «من چکار به سرم دارم. من باید بروم، میخواهد طول بکشد یا نکشد، درش میآورم.»
اصرار ما فایدهای نداشت. سرم را از دستش بیرون آورد و دوباره حرکت کردیم. ما که دلمان را خوش کرده بودیم لااقل مدتی استراحت میکند و حالش بهتر میشود، فهمیدیم که اشتباه کردهایم.
امیر رزاقزاده